سوسک و خدا

گفت : کسی دوستم ندارد . می دانی که چه قدر سخت است ، این که کسی دوستت نداشته باشد ؟ تو برای دوست داشتن بود که جهان را ساختی .
خدا هیچ نگفت .
گفت : به پاهایم نگاه کن ! ببین چقدر چندش آور است . چشم ها را آزار می دهم . دنیا را کثیف می کنم . آدم هایت از من می ترسند . مرا می کشند . برای این که زشتم . زشتی جرم من است !
خدا هیچ نگفت .
گفت : این دنیا فقط مال قشنگ هاست . مال گل ها و پروانه ها . مال قاصدک ها . مال من نیست .
خدا گفت : چرا ، مال تو هم هست .
خدا گفت : دوست داشتن یک گل ، دوست داشتن یک پروانه یا قاصدک کار چندانی نیست . اما دوست داشتن یک سوسک ، کاری دشوار است .
دوست داشتن ، کاری ا ست آموختنی و همه کس  رنج آموختن را نمی برد .
ببخش ، کسی که تو را دوست ندارد ، زیرا که هنوز مومن نیست ، زیرا که هنوز دوست داشتن را نیاموخته ، او ابتدای راه است .
مومن دوست می دارد . همه را دوست می دارد . زیرا همه از من است و من زیبایم ، چشم های مومن جز زیبا نمی بیند . زشتی در چشم هاست . در این دایره ، هر چه که هست ، نیکوست .
آن که بین آفریده های من خط کشید شیطان بود . شیطان مسئول فاصله هاست .
حالا قشنگ کوچکم ! نزدیک تر بیا و غمگین نباش .
قشنگ کوچک نزد خدا رفت و دیگر هیچ گاه نیندیشید که نازیباست .

گفت و گو با خدا

گفتم  : خسته ام
گفتی : لا تقنطوا من رحمه الله  - از رحمت خدا نا امید نشید (زمر/53) 
گفتم : هیچکس نمی دونه تو دلم چی میگذره 
گفتی : ان الله یحول بین المرء و قلبه - خدا حائل است بین انسان و قلبش (انفال/24) 
گفتم : غیر از تو کسی را ندارم 
گفتی :  نحن اقرب الیه من حبل الورید - ما از رگ گردن به انسان نزدیک تریم (ق/16) 
گفتم: ولی انگار اصلا" منو فراموش کردی 
گفتی : فاذکرونی اذکرکم - منو یاد کنید تا یاد شما باشم (بقره/152) 
گفتم: تا کی باید صبر کرد؟ 
گفتی: و ما یدریک لعل الساعه تکون قریبا - تو چه میدونی شاید موعدش نزدیک باشد (احزاب/63)  
گفتم : تو بزرگی و نزدیکیت برای من کوچک خیلی دوره,تا اون موقع چیکار کنم؟ 
گفتی: واتبع ما یوحی الیک واصبر حتی یحکم الله - کارهائی که بهت گفتم انجام بده و صبر کن تا خدا خودش حکم کنه  (یونس / ۱۰۹) 
گفتم: خیلی خونسردی , تو خدائی و صبور, من بنده ات هستم وظرف صبرم کوچک ....یه اشاره کنی تمومه 
گفتی: عسی ان تحبوا شیئاً و هو شر لکم - شاید چیزی که تو دوست داری به صلاحت نباشه (بقره/216 )

گفتم: انا عبدک الضعیف الذلیل ... اصلا " چطور دلت میاد؟ 
گفتی: ان الله بالناس لرئوف رحیم- خدا نسبت به همه مردم مهربونه (بقره/143)   
گفتم: دلم گرفته 
گفتی: بفضل الله و برحمته فبذلک فلیفرحوا، مردم به چی دل خوش کردن، باید به فضل و رحمت خدا شاد بود   
گفتم: اصلا" بی خیال  توکلت علی الله
گفتی: ان الله یحب المتوکلین - خدا اونائی رو که توکل میکنن دوست داره (آل عمران/159) 
گفتم:خیلی چاکریم. ولی اینبار انگار گفتی : 
حواست رو خوب جمع کن. یادت باشه که :ومن الناس من یعبد الله علی حرف فان اصابه خیر اطمان به و ان اصابته فتنه انقلب علی وجهه خسر الدنیا و الاخره -بعضی از مردم خدارو فقط به زبون عبادت میکنن.اگه خیری بهشون برسه , امن و آرامش پیدا می کنن و اگه بلائی سرشون بیاد تا امتحان شن , رو گردون میشن          

حسین منصور حلاج

حسین منصور حلاج(رحمة الله علیه)

حسین منصور حلاج سرور اهل اطلاق و سرمست جام اذواق ، حلاج اسرار و کشاف ، استاد بود . سمعانی در کتاب انساب آورده که مولد او بیضای فارس است و در دار المومنین شوشتر نشو و نما یافته دو سال در آنجا به تلمذ سهل ابن عبد الله اشتغال نموده آنگاه در سن 18 سالگی از آنجا به بغداد رفت و با صوفیه آمیزش نمود . مدتی در صحبت جنید و ابوالحسن نوری به سر برده و باز به شوشتر آمد ه کدخدا شد باز با جمعی از فقرا به بغداد رفت و از آنجا به مکه واز مکه به بغداد مراجعت نمود و به زیارت جنید رفت و از او مسئله پرسید و او جواب نفرمود و با او گفت تو در این مسئله مدعئیی پس حسین از این معنی آزرده شده به شوشتر آمده و قریب یک سال اقامت کرد و در این مرتبه او را وقعی در دل مردم به هم رسید تا آنکه اکثر ابنای زمان بر او حسد بردند آنگاه 5 سال از شوشتر غایب  شده به خراسان و ماوراء النهر و از آنجا به سیستان و ازآنجا به فارس رفت و شروع در نصیحت خلق و دعوت ایشان به جانب پروردگار نمود و جهت مردم آنجا تصانیف نمود و در آنجا او را عبدالله زاهد می گفتند آنگاه از فارس به اهواز رفت و فرزند خود احمد نام را از شوشتر به آنجا طلبید و در مقام اظهار اشراق قلب و کرامات شده از اسرار مردم و ضمائر ایشان خبر می داد و بنابراین او را حلاج الاسرار می گفتند تا آنکه ملقب به حلاج شد بعد از آن به بصره آمده و اندک روزی آنجا بود ودوباره به مکه رفت و جمعی کثیر با او همراه شدند و ابو یعقوب نهرجوری با او ملاقات کرد و در مقام انکار او شد آنگاه به بصره مراجعت کرد و یک ماه در آنجا توقف نمود و از آنجا باز به اهواز آمده و از اهواز به بغداد و از بغداد باز به مکه رفت و بعد از این سفر به بلاد سترگ مانند چین و هند و ترکستان در آمد و خانه و عقار به هم رسانید پس جمعی از علمای ظاهر مانند محمد ابن داوود و امثال او بر او متغیر شدند و خلیفه وقت معتصم را نیز بر او متغیر ساختند که" اناالحق" می گوید تا آنکه ...

ادامه مطلب ...

حضرت خضر و پیرزن

در زمان های نه چندان دور، پیرزنی برای برآورده شدن خواسته‌اش شب و روز دعا می‌کرد. تا این‌که از کسی شنید که هرکس چهل روز عملی را انجام دهد یکی از پیامبران خدا را خواهد دید و می‌تواند حاجتش را از او بخواهد .او باید برای دیدن حضرت ...

ادامه مطلب ...

جوانی که عاشق دختر پادشاه بود...

 جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ...

ادامه مطلب ...

دلسوزی حضرت عزرائیل

روزی رسول خدا (ص) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد. پیامبر از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟
عزراییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:

ادامه مطلب ...